با هم دیگر به پائین پلهها آمدند. به در که رسیدند، غریبه سعی کرد او را به حرف در آورد. نفس گرم بد بوی او به صورت دستفروش خورد. شبی گرم و نمناک بود و هیچ باد یا نسیمی نمیوزید، اما غریبه سردش بود و دستانش را داخل جیبهای کتش کرده بود. چشمان مات و درشتی داشت و فکی برآمده و تیز.
- آقا، شما اینجا زندگی میکنید؟
- بله.طبقهی سوم
- اجارهاش بالاست؟
- بالا؟ بله، بگی نگی بالاست. مگر کجا میتوان ارزانترش را گیر آورد؟
- هیچ جا
وقتی سوال کرد، فکش تیزتر شد. آرام به صورت دستفروش که نگاه میکرد، سوالش را تکرار کرد.
- پس میخواهی بگویی که ارزانترش پیدا نمیشود، آره؟ همه جا گران است…؟
- تا بهحال زیر اتاق شیروانی زندگی کردهای؟
- بله. آن هم گیر نمیآید. همهاش را گرفتهاند.
غریبه ایستاده بود و به خیابان نگاه میکرد. هوا خفه و ساکن بود، ولی او به خود میلرزید. دستانش را از جیبش در آورد و با شدت به هم مالید.
یک دفعه گفت، بله، آقا. این طور که معلوم است همه جا گران است. تا الان دو ماه اجارهام عقب افتاده… و الان توی خیابان کاپیتان هستم. بله این طوری است. زن هر روز برای اجاره گرفتن سر میزند. او همیشهی خدا دنبال ماست. ما چهار نفریم منم، زنم ماریا کلارا اهل سری ژیپان، و دو پسرم. به نظرم همین زودیها کارمان به گدایی بکشد.
با خستگی زیاد درنگ کرد، به زمین تف انداخت و کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشید و ادامه داد: «من توی کارخانهی آئوروا کار میکردم تا اینکه ورشکسته شد. تقریبا سه ماه پیش بود و حالا اینجا بیکارم برای خودم میگردم. زنم رختشویی میکند، اما پول خوبی نمیدادند. خوب، امروز میبایست بارو بندیلمان را ببندیم چون همه جا گران است و همه اول پول پیش میخواهند. بگو ببینم، حدس میزنی آخرش چه میشود؟»
دستانش را توی جیبش چپاند.
- توی در و همسایگی شما اتاق اجارهای پیدا میشود؟
- فکر نمیکنم.چرا به کور تیکور نمیروی؟
- دست شما درد نکند. قبلا آنجا رفتم. همه جایش را گرفتهاند…
به آرامی به خیابان نگاه انداخت، تف کرد و کفشانش را روی آن کشید. دستفروش سکهی نیمپنی را لمس کرد. اولین قصدش این بود که آن را به غریبه بدهد، اما بعد خجالت کشید و منصرف شد. چون ارزش سکه پایین بود و او هم نمیخواست پول دیگری بدهد. غریبه یقهی کتش را بالا کشید، آخرین نگاه را به راه پله انداخت و دور شد.
- خب، ببخشید مزاحمتان شدم. شب خوش.
لحظهای مردد ماند، چون نمیدانست از تپه بالا برود یا پائین. بالاخره تصمیم گرفت از تپه بالا برود. دستفروش از آن فاصله آن را تماشا کرد. غریبه هنوز به خود میلرزید، گر چه صدای او را خوب نمیشنید، میتوانست ببینتش، به نظرش هنوز آن فک تیز پشت سرش بود و صدای خسته واضح و روشن در حال حرف زدن است و نفس گرم بد بو به صورتش میخورد. با نا امیدی دست تکان داد و ناگهان او نیز در آن هوای دم کردهی غروب لرزش گرفت.
زن ایتالیایی که اتاقهای طبقهی دوم را اجاره داده بود، لباسهایی پوشیده بود که گردن و دستانش را پوشانده بود. لباسهایش بلند بود و به زمین کشیده میشد.
زنی بلند قد بود و دندانی مصنوعی داشت و معمولا کفش سیاه میپوشید و عینک دور طلایی میزد. خیلی مغرور بود و هیچ وقت با کسی جز فرناندس آن هم برای احوالپرسی، حرف نمیزد. گاهی وقتها که کاباکا به دم در میآمد، سکهای پنج سنتی به داخل کاسهی گداییاش میانداخت. گدا هم زیر لب تشکر و فحش حواله میکرد.
- الهی یک روزی توی راه پلهها بیفتی وگردنت بشکند، پدر سگ….
زن سیاه پوستی که مینگائو میفروخت، از ته دل خندید، اما ایتالیایی صدایش را نشنید چون از او دور بود. او به جلسه احضار ارواح که زیاد به آنجا سر میزد، میرفت. او واسطهی مشهوری بود و همه میگفتند تا روح در او حلول میکند، او میرقصد و آوازهای با مزهای به زبان خودش سر میدهد و ادا و اطوار زشت در میآورد. ارواح کشیشان فاسد و زنان هرزه هم در او حلول می کردند. آنها که در زندگیشان منحرف شده بودند، تلاش میکردند تا از طریق او مورد رحمت قرار گیرند. ارواح پاک بندرت در او حلول میکردند و اگر هم موفق میشدند، کاملا گرفتار ارواح فاسد و پلیدی میشدند که همیشه هم ارواح پیشین تسلط پیدا میکردند. به همین خاطر بود که بیشتر وقتها جلسهی احضار ارواح در خیابان سن میکل پر رفت و آمد میشد و زن ایتالیایی میخواست علم هالهی نور در قدیسان را بیاموزد.
زن ایتالیایی در اتاق مرد دست فروش را کوفت. ضربهها به مانند فرمان بود، آمرانه. اما در بسته ماند. دوباره در را که کوبید، فریاد کشید.
- در را باز کن ژوائو، در را باز کن.
صدایی از داخل اتاق جواب داد. «کمی صبر کن، آمدم»
در که باز شد، زن ایتالیایی دست به پشت کمر ایستاده بود و لبخند میزد. از توی راه پله، صورتی پر ریش به او خیره شد.
- بفرمایید، این هم قبض اجاره. مال پنجم ماه است. خبر داری که امروز هجدهم است.
مرد که دست به ریشش میکشید، کاغذ را گرفت و چشمانش سیاهی رفت.
- صبرکنید، سینیورا. به من کمی وقت بدهید. نمیشود کمی تا آخر هفته صبر کنید؟ قرار است کار دائم پیدا کنم.
لبخند از لبان زن محو شد. لبان خشکیدهاش را که جمع کرد، حالتی شرارتبار به خود گرفت.
- من که خیلی صبر کردم آقای ژوائو. از ماه پنجم. هر روز داستان همیشگی را سر هم میکنی. صبر کن، صبر کن… تو را به خدا. من مریضم و دیگر از صبر کردنها خسته شدم. پس من نباید به صاحب خانه پول بدهم؟ نباید یک لقمه نان بخورم؟ دیگر کاسه ی صبرم لبریز شده. میشنوی چه میگویم؟ من که بنگاه خیریه باز نکردم…
گر چه “نه” گفتنهای زن کمتر قابل شنیدن بود، واژهها به مانند زنگی غمبار به گوش میرسد.
بچهای توی اتاق گریه کرد. مرد دستش را به ریشش کشید.
مرد گفت : «اما سینیورا حتما خبر دارید که همسرم هفتهی پیش زایمان کرده… خودتان میدانید که چقدر خرج بالاست… به خاطر همین است که نمیتوانم بدهم. بعد هم کارم را هم از دست دادهام…»
- حالا این چه ربطی به من دارد؟ اصلا چرا بچهدار شدید؟ تقصیر من است؟ من اتاق را میخواهم. پا شو، اسباب و اثاثت را جمع کن و برو. اگر اتاق را خالی نکنی، همشان را میریزم توی خیابان. دیگر بیشتر از این صبر ندارم.
زن شق و رق بیرون رفت. لباسش مثل چسب به بدنش چسبیده بود. مرد در را که بست، دستانش را جلو صورتش گرفت، چون رویش نشد نگاهش را به همسرش که کنار بچه گریه و زاری میکرد، بیندازد.
مرد زیر لب با خود گفت : «مشکلات من با آن تمامی نخواهد داشت.»
حالا دیگر مرد دیر به خانه میرفت و پس از آنکه زن ایتالیایی به خواب میرفت، به خانه میآمد. تلاش برای گیر آوردن کمی پول یا دنبال اتاق بودن و اسبابکشی کاری بس بیهوده بود. کارش پرسهزدن توی خیابان شده بود. برای یک نخ سیگار به گدایی میافتاد و به هر کاری دست میزد تا چند سنت گیرش بیاید تا بتواند برای همسرش یک لقمه نان فراهم کند. زندگی برای زنش تبدیل به جهنم شده بود. روزی نمیشد با دل خوشی به حمام برود و صدای زن ایتالیایی را نشنود، «از اینجا برو بیرون، گم شو و خودت را جای دیگر بشور.»
تا آن موقع زن آب نداشت تا بچه را حمام ببرد. او مجبور بود به کورتیکو برود، جایی که همهی زنها رختهایشان را در آنجا میشستند. بعد از آن زن او را توی مستراح میشست. ایتالیایی حالا دیگر شیوهی بیرحمانه ای را بکار میبرد. در مستراح را قفل و کلیدش را قایم میکرد و هر دم زاغ سیاه او را چوب میزد. اتاق به طرز غیر قابل وصفی کثیف شده بود. بوی زنندهی ادرار و مدفوع آدمی غیر قابل تحمل شده بود. ژوائو با اندوه دست به ریش پر پشتش کشید.
یک شب وقتی به خانه رسید، دید زن ایتالیایی انتظارش را میکشد. شب از نیمه گذشته بود. زن به دیوار تکیه داد تا او رد شود.
- شب بخیر.
انتظار نداشتی من را ببینی، ها؟ از تو میخواهم اجاره اتاق را بدهی و آنجا را خالی کنی. وگرنه فردا پلیس را خبر میکنم.
- اما…
- برای من اما و اگر نکن. دوست ندارم بهانههایت را بشنوم. تمام روز را میخوابی و شب که میشود، بیرون میآیی و مست میکنی. و هنوز هم که هنوز است با پررویی صحبت از کار میکنی. من از این آدمهای ولگردی که توی خیابان پرسه میزنند، خوشم نمیآید.
- اما زنم…
- هر چه میکشم از دست زنت است. مثل یک خوک همهی اتاق را به کثافت کشیده. اصلا هیچ کاری از دستش بر نمیآید… حتی نمیتواند لباس بشوید. چرا نمیرود بیرون برای خودش مثل زنهای دیگر یک مرد پیدا کند؟ هر طور باشد برای خودش هم خوب است.
مرد لحظهای با چشمان ورقلنبیده به زن خیره شد. با شنیدن حرفهای زن، اتاق جلو چشمانش تیره شد و با عصبانیت مشتی به او زد. زن روی زمین ولو شد و لحظهای بعد آرام به ناله افتاد، اما تا دید دستان مرد برای گرفتن گلویش نزدیک میشود، بلند شد و تلو تلو خورد و به پائین پلهها افتاد و فریاد کمک سر داد. ژوائو با بی تفاوتی دستانش را پایین آورد، ریشش را خاراند و به اتاق برگشت و منتظر پلیس ماند.
وکلا و مطبوعات هر دو حق را کاملا به زن ایتالیایی دادند. حتی یکی از روزنامهها عکسی از زن که در هجده سالگی در میلان گرفته شده بود، چاپ کرد. ژوائو به زندان رفت و اسباب و اثاثیهاش که یک تخت، صندلی و کمد لباس بود، برای پرداخت اجارهخانه مصادره شد.
منبع: www.jenopari.com
اثر ژورژه آمادو
مادربزرگ ایگناتیا تعریف میکرد: عاشق مردی بودم به اسم کاتبرت. وای، از آن مردها بود که واقعن میتوانند بخورند.
میتوانست بنشیند پشت میز و جلوش یک ران گوزن، یک مرغ کامل، دو یا سه تا گلوی نان، یا یک سطل پر از ترب و شش تا ذرت، یا یک گونی هویج خام بگذارند. در کل زیاد میخورد، بعد میرفت و روی زمین کار میکرد. خیلی گنده بود، اما ماهیچههاش مثل سنگ سفت بود، نه که چاقالو باشد. من را برمیداشت و مینشاند روی پاهاش و اذیتم میکرد. به من میگفت :”حیوون کوچولوی من”. قرار بود با کاتبرت ازدواج کنم اما هردفعه چون خواهرهاش پُرِش میکردند، تاریخ ازدواجمان میافتاد عقب. بهش گفته بودند که من دنبال پولش هستم، که من زمینهاش را میخواهم، تازه، گفته بودند که من با شیطان خوابیدهام. که فقط همین آخریش راست بود.
کشیشمان گفته بود: هرکدام از ما دوتا فرشته داریم: یکی فرشتهی محافظ و فرشتهی دیگر فرشتهی گمراهی ماست٬ و گفته بود: فرشتهی دومی سعی میکند خودش را به جای اولی جا بزند. اینطور بود که فهمیدم توی دامش افتادهام. یک مرد آبی شبها توی خوابم به دیدن من میآمد – نیم تنهی آبی، پیرهن آبی، کروات آبی، کفشهای آبی، اما کلاه نداشت. موها و چشمهاش سیاه بود. پوست نرمش قهوهایِ پوست تخم مرغی بود و هیچ لک و پک هم نداشت. تمام لباسهای آبیش را در میآورد و میانداخت پایین پای من. حتا آلت لذتش هم – به من نخند – انگار که توی جوهر خوشرنگی فرورفته باشد، آبی بود و سرش همرنگ نیمه شب بود. من قربان صدقهاش میرفتم و بعد، تمام شب کنارش میخوابیدم. میفهمی که چه میگویم. صبح، وقت بیدار شدن به خاطر کارهایی که در طول شب کرده بودم، مثل مریضها بودم، اما شب بعد، دوباره همان ماجرا اتفاق میافتاد. نمیتوانستم جلوش را بگیرم، شیرینترین حرفها را به من میزد، انگار که یک فرشتهی مهربان بود. اما هرچه که انجام میداد مثل جادوی سیاهی بر من مینشست.
حالا، من از تو میپرسم، چهطور بود که خواهرهای کاتبرت از سر و شکل رویای من خبر داشتند؟ وقتی کاتبرت به من گفت که خواهرهاش این داستان را تعریف کردهاند، که همهاش راجع به من و شیطان بود، فقط خندید. کاتبرت بیشتر نگران اینبود که شاید من به آن هشتاد جریب زمین کاشته و نکاشتهاش چشم داشته باشم، یا به پولی که توی بانک کنار گذاشته. آنقدر به مرد آبی که خواهرهاش تعریف کرده بودند خندید، که به رعشه افتاد، و اصلن متوجه نشد که وقتی من قضیه را شنیدم چهطور سرخ و سفید شدم و روی پاهام وا رفتم. زیاد طول نکشید تا فهمیدم که تنها راهی که خواهرهای کاتبرت ممکن بود چیزی راجع به شیطان من بدانند، خودش بود که وقتی به دیدنشان میرفت، از من هم برایشان میگفت.
عصبانی شدم و از حسادت نقشهای کشیدم تا انتقام بگیرم. تصمیم گرفتم بکشمش، اگرچه نمیدانستم چهطور میشود مردی را نابود کرد که فقط توی خیال وجود دارد و هیچ چیزش مادی نیست. بعد، این فکر به سرم زد که من باید وسیلهی قتلش را خواب ببینم. باید یک چاقوی جلا خورده و تیز را با تمام جزئیاتش توی ذهنم میآوردم.
هر شب خواب چاقویی را زیر بالشم میدیدم. شکل و وزن چاقو را توی خواب میدیدم، خواب دستهی چوبی سیاهاش، خواب تیزیاش، خواب نور سفیدی که روی نوک چاقو میدرخشید. میدیدم که چاقو چهطور دستهام را پر میکرد و میدیدم که چهطور بین دندههای فرشتهی گمراهیام خواهد نشست. همهی اینها را به طوری تمام و کمال توی خواب دیدم که، وقتی زمانش رسید، دست بردم زیر بالش، اسلحهای که درست و حسابی خواب دیده بودم را پیدا کردم – این خاطرهی خوابی بود که دیده بودم، خوابی با یک خواب تویش. اما آنطور مرگ مهیبی که فکرش را کرده بودم با آن بمیرد را نمیشد در خواب دید. خیس اشک، انگار که قلبم کنده شده بود، از خواب پریدم. تمام صبح، که میخواستم برای یک روز خوب و پر از شادی آماده شوم، توی دام کابوس بودم. قرار شد جشنی توی کلیسا برپا شود و کشیش خطبهی اول ازدواج من و کاتبرت را بخواند.
آن روز مثل بید میلرزیدم، مادرم گفت که رنگ به رو نداشتم. اما شش تا کیک پختم که سه تایش برای کاتبرت بود. او در مسابقهی “گنده ترین مردها” شرکت میکرد. هر سال قوی هیکلترین مردها برای مسابقه به صف میشدند. مسابقهی خندهدار و پرابهتشان، همیشه خوشترین لحظات روز به حساب میآمد. در آخر مسابقه، برنده کیکاش را انتخاب میکرد و یک مدال مقدس رُباندار میگرفت – حضرت یهودا، کریستوفر قدیس، یا ترسای گلهای کوچک. همینطور که با ارابهمان به سمت ناحیهی کلیسا میراندیم، سرم از خوشحالی گیج میرفت. شیطان را کشته بودم و به زودی با کاتبرت ازدواج میکردم. خواهرهای کاتبرت حتمن از گم شدن دیوشان تعجب کرده بودند. اما هرگز نفهمیدند، من کسی بودم که کشتمش.
یک دفعه شوکه شدم. همین که مردها تا ته زمین مسابقه توی یک صف طولانی ایستادند، درست همان موقع که ما مشغول تماشا بودیم، مردها را به هم نشان میدادیم و سر برنده شدن این یکی یا آن یکی شرط میبستیم، یک مرد مو سیاه، با نیمتنهی آبی، پیرهن آبی، کروات آبی و کفشهای آبی، وارد گروهشان شد، و تنها، خیلی خیلی بزرگتر از آن چیزی بود که توی رویا دیده بودم. او هم با بقیهی مردها توی صف ایستاد. نمیدانم چشمهای من گشادتر شده بود یا چشمهای خواهرهای کاتبرت، و فک کداممان بیشتر کش آمده بود، ولی من تنها کسی بودم که، با کشتن شیطان در یک رویا، او را به زندگی آورده بودم، و اینجا، او داشت با کاتبرت برای جایزهی مسابقه رقابت میکرد.
به نظر حال خوشی نداشت، همین که شروع به دویدن کردند، نگاه کردم. انگار که گلویش را فشرده باشند خاکستری شده بود و پف کرده بود، رنگ پوستش به سبز میزد و وقت دویدن یک دستش را جلوی سینهاش نگه داشته بود. وقتی از جلوی من گذشت، رو به من کرد و برق چشمهای قرمز و دریدهاش که به من افتاد، نزدیک بود جیغ بکشم. با چشمهای خودم دیدم که دهانش باز بود و پر از خون سیاه. او و کاتبرت شانه به شانهی هم میدویدند، چند قدمی جلوتر از بقیه بودند، و من شاهد بودم که شیطان چهطور به شوهر آیندهام، که از خشم مثل یک گوزن نرِ چموش میدوید و جست میزد که جلوتر بزند، متلک میگفت و دستش میانداخت.
وقتی که مسابقه تمام شد، دو مرد همین طور بیحرکت، کنار خط پایان مسابقه افتاده بودند. یکیشان کاتبرت بود که از پارهگی قلب مرده بود. و مردم میگفتند که مردِ دوم، در تمام طول مسابقه مرده بوده است. وقتی آنها نیمتنهی آبیاش را باز کردند، یک چاقوی دسته سیاه دیدند، که تا دسته لابه لای دندههایش نشسته بود.
مادربزرگ ایگناتیا گفت: بعد از آن، من با مردی ازدواج کردم که یک ذره هم زور توی بازوهاش نبود. مردی که حالاش از رنگ آبی بههم میخورد و هرگز آبی نپوشید. مردی که خواهرهاش دوستم داشتند. پنجاه و هفت سال با او زندگی نکردم، که کردم. هشت تا بچه به دنیا آوردم و بیستتا هم به فرزند خواندهگی گرفتیم. هرجور حیوانی که فکرش را بکنی پرورش ندادیم، که دادیم. ذرت و جو کاشتیم و روی هر تپهای که پیدا کردیم، سیب زمینی کاشتیم و برنج وحشی درو کردیم. و هروقت که دلمان خواست، از روی ایوان پشتی آهوی کوهی شکار کردیم. و بله، تا حالا هم که به بچههامان خوب رسیدیم، نرسیدیم؟
اثر لوییز اردریک
تابناک: گاهی وقت ها برخی اختراعات جدید باز هم ما را به این سوال وا میدارد که اگر واقعا نیاز مادر اختراع است چرا این همه چیز هایی اختراع می شود که بشر به آن نیاز ندارد!
پدیده یا دستگاهی به نام خود پرداز طلا نیز از آن دسته اختراعاتی است که معلوم نیست دقیقا کدام نیاز بشر را پاسخ خواهد گفت و اصولا شما باید چقدر دارایی داشته باشید که احتمال داشته باشد شب هنگام یا در ساعتی که تمام طلا فروشی های معتبر و یا شعب عرضه کننده طلا در کشورتان تعطیل هستند باز هم نیاز فوری و ضروری به خرید طلا داشته باشید و به ناچار به یک دستگاه خود پرداز طلا مراجعه کنید!!؟
شاید بهتر باشد که توضیحات را کمتر کرد تا آنان که هنوز هم باور ندارند با دیدن تصاویر به درک بهتری از پدیده ای به نام خودپرداز طلا دست یابند:
این تصویر هم که به شادی نمایندگان شرکت اشاره دارد که ظاهرا از برادران عربمان در این مراسم شاد ترند.
جوانی برای امتحان دستگاه داوطلب می شود
البته این دستگاه برای راحتی بیشتر کاربران فوق گرامی به صورت تاچ طراحی شده!
همچنین دستگاه چند زبانه است و شما می توانید به غیر از کشور انگلستان زبان آلمانی را هم انتخاب کنید!
این هم نتیجه
اما برای کاربرانی که دوست دارند بدانند این دستگاه که ظاهرا متعلق به شرکت گلد تو گو است چه نوع پلاک یا سکه های طلایی به مشتریانش عرضه می کند برای همین هم تصاویر بزرگتری از آپشن هایی که در تصاویر بالا دربرابر کاربر جوان قرارداشت در اختیار شما قراردادیم:
پلاک یک اونسی
پلاک یک گرمی
پلاک ۵ گرمی
و پلاک ده گرمی از انتخابهای شما پس از مواجه با این دستگاهند
اما سازنده سکه هایی را هم برای انتخاب گذاشته که بیشتر ابعاد ماجرا را روشن می کنند.
البته طرح سکه های سنتی استرالیا کانادا و آفریقای جنوبی سه مستعمره سابق انگلیس با تصاویر الیزابت دوم ملکه فعلی این کشور تاحدودی نشان دهنده این مساله است که چندان هم این اختراع بی ربط با نیاز بشر نبوده اما این دستگاه بیشتر در مسیر نیاز سازنده آن مفید است تا کاربران!
تابناک: دادستان کل کشور از بازداشت دونفردیگر در خصوص پرونده تخلف مالی اخیر خبر داد.
حجت الاسلام محسنی اژهای در جمع خبرنگاران شیرازی گفت: این پرونده هم اکنون مراحل قانونی خود را پشت سر میگذارد و ممکن است برحسب ضرورتها ، برخی افراد از بازداشت آزاد شوند.
وی درباره معرفی این افراد و شغل آنان گفت: در این زمینه منع قانونی داریم و نمیتوانیم متهمان پرونده را معرفی کنیم.
دادستان کل کشور درباره بازگشت خاوری مدیر عامل سابق بانک ملی هم گفت: دستگیری هر کس باید با نظر قاضی باشد و اگر قاضی پرونده تشخیص بدهد که خاوری باید در دادگاه حضور پیدا کند برای بازگرداندن آن اقدام می کنیم.
وی افزود: خاوری باید خودش برگردد و از اتهاماتی که متوجه وی است دفاع کند.
محسنی اژه ای گفت: باید دستگاههای ناظر و بازرسان در بانکها نظارتهای خود را بیشتر ، قاطعتر و دقیقتر انجام دهند و با افرادی که رفتار غیرقانونی دارند برخورد کنند.
سخنگوی قوه قضائیه افزود: پیشگیری از جرم مراتب خاصی دارد و باید سه قوه ورود پیدا کنند تا از وقوع جرم پیشگیری شود.
محسنی اژه ای در بخش دیگری از نشست خبری خود به موضوع مستند سازان بی بی سی در ایران اشاره کرد و گفت: پروندههای مستندسازان بی بی سی به دادگاه ارسال شده و مراحل قانونی خود را طی میکند.
وی افزود: هنوز پروندههای این موضوع مختومه نشده و در دست پیگیری قانونی است.